نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

بالاخره آمپولات تموم شد .

سلام خانم مامانی نمیدونی الان چه حالی بودم کلی گریه کردم و حتی با برس محکم زدم تو سرم آخه میدونی مامان از دست خودم خیلییییییییییییییی ناراحتم غروبی با کامپوتر بازی میکردی هی کشو  میزش رو بهم میریختی هی میگفتم نکن چندبار دکمه کامپوتر روزدی منم چون بعد کلی زحمت بابایی کامپوتر رو درست کرده نمیخواستم دوباره خراب بشه از روی صندلی آوردمت پایین صندلی رو هول دادم توی میز و رفتم کنار شما هم همین جوری گریه میکردی گفتم بیا بغل مامان دستات رو مدل بغل کردن گرفته بودی ولی جم نمی خوردی هرچی گفتم نمیومدی تا خودم بیام منم اومدم بغلت کردم سرت رو گذاشتی روی پام و نگاهم کردی تو نگاهت میگفتی مامان خیلی بد و کم شعوری که منو گریه انداختی ببخشید آخه مامان با ه...
4 اسفند 1390

پیییییییییییییییییییس

سلام مامانی کی بشه این روزهای سرماخوردگیت خوب بشه مامان حسابی ناراحتم سرفه میکنی بینیت گرفته میل چندانی به غذا نداری بدتر از همه دیگه طاقت آمپولها تو نداری خیلی ضعیف شدی و حساس دیشب یه عالمه تو خواب سرفه کردی هرکار کردم آب نمیخوردی گلوت صاف بشه دیگه نمیدونی چه قدر تلاش کردم تا یه قلوپ خوردی بمیرم برات انشالله که زودتر خوب بشی دیروز که بردمت آمپول بزنی تا وارد مطب شدیم جیغ کشیدی و از ته ته دلت میترسیدی و میلرزیدی ولی مامانم ناچارم منم هر جور بود مشغولت کردم و بعد آمپول زدی و رفتیم سوار فیل کردمت براتم از اونجا یه حوله تن پوش کوچولو خریدم که خدا رو شکر سایزش همون بود که میخواستم آخه تو مغازه که نذاشتی ببینم هرچی اسباب بازی تو سبدهای مغازه دار ...
2 اسفند 1390

Banana

  سلام قنده عسلم خانم خوشگلم الهی برات بمیرم مامانی هنوز کامل سرما خوردگیت خوب نشده دوباره عود کرده قراره فردا صبح ببرمت دکتر عزیزم یه سرفه هایی میکنی که الهی مادرت بمیره تبم داری دیشب تا صبح هم هذیون میگفتی و گریه میکردی الهی مامان زود زود خوب بشی نفسم خیلی میخوامت عزیزم   خوب حالا خبرهای خوب خوب   اول اینکه یاد گرفتی حرف ها رو تکرار کنی مثلا آقاجون با نوت بوکش عکس اسب برات گذاشته بود پشت سر هم میگفتی اسپ اسپ بنده خدا هی برات عکس میذاشت(این هفته ددی شب کار بود بالا یی ها هم نبودند ما رفتیم خونه آقاجون اینا ) دیگه کار هرشبت بود که برات اسپ بذاره ببینی کارتونم که برات میذاشت با تحکم میگفتی دادا ماه یعنی ...
1 اسفند 1390

نازنین زهرا و آمپول زدن

    سلام خانم خانما   مامان دور سرت بگرده عزیزم دیروز با بابایی شما رو بردیم دکتر بابایی مرخصی گرفت و ما ساعت 7 رفتیم منم بابایی رو مجبور کردم با اتوبوس بریم اولش بابایی گفت با تاکسی تلفنی بریم بعد گفتم ببین من با اتوبوس راحتم جلوی در مطبم ایستگاه داره بابایی راحت قبول کرد از عصری میخاستم بگم گفتم الان اخم و تخم میکنه ولی خدا رو شکر قبول کرد بعد رفتیم توی اتوبوس شما خیلی خوب بودی فقط آخراش یکم حوصلت سر رفت توی مطبم خیلی شلوغ نبود دو نفر جلومون بودند و بعد رفتیم تو منشی دکتر به بابا گفته بود ممکنه بستری بشی منم هزار تا صلوات نذر کردم بستری نشی بابایی هم دیشب گفت 500 تا شو میفرسته خلاصه بر عکس دفعه قبل نذاشتی دکت...
1 اسفند 1390

مامان بابا ببل

سلام نازنین زهرا جونم الان لالایی و ساعت چهار چهارو نیم باید بریم آمپول بزنیم دیروز دو فنری با هم رفتیم کلی هم خوش گذشت زودی آمپولت رو زدم بعد با هم رفتیم چندتا مغازه لباس فروشی و یکی دو تا پاساژ رو دید زدیم تو یکی هم از این فیلهای به قول خودت تاب تاب عباسی بود سوارت کردم میخواستم بیشتر بیرون باشیم ولی باد زیادی میوزید منم ترسیدم سرما خوردگیت بدتر بشه برای همین اومدیم خونه سوپ خوردی و یکم با هم توی اتاقت بازی کردیم منم شام اسنک مرغ درست کردم شما هم هی میومدی میگفتی نان بعد بهت میدادم لهشون میکردی رو فرش و منم باید میاومدم نپتون میکشیدم خلاصه شبم ددی اومد و شام خوردیم شما هم حدودهای یک خوابیدی صبحم 5 بیدار شدی شربت ات رو دادم خوردی تا یک ربع ...
1 اسفند 1390